ASA

آخرین نظرات

۳۷ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

داستان وای فای(wifi)

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﮎ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻟﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺎﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﯾﺪ،ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﺵ ﻋﺎﺩﯼ ﺷﺪ . ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎﺍﺩﺏ ﺑﻮﺩ ﺑﻄﻮﺭﯾﮑﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﻭﺳﺮﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ .ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ،ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ" ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﻣﺪﻩ ،ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻣﺎﺷﯿﻨﺸﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﻗﻠﺒﺶ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﭙﯿﺪﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺮﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ... ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ ...ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺳﺮﺍﻣﺪ ﭘﺴﺮﻫﻢ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ،ﻧﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ...! ﻧﻪ ﻋﻼﻣﺘﯽ ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﻼﮎ ﻭﺛﺮﻭﺕ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪ ﭘﺪﺭﺵ ﻫﻢ ﺍﻭﺭﺍ ﻧﭙﺬﯾﺮﺩ .ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺍﺩﻭ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺴﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺎﻫﺮﭼﻪ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﭙﺶ ﻗﻠﺒﺶ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺑﯿﺸﺘﺮﻣﯿﺸﺪ . ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﺍﻭﺭﺍﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﯾﺪ . ﭘﺴﺮﻣﺘﻮﺳﻂ ﺍﻟﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ،ﺍﻣﺎﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﭘﺴﺮﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﯾﻠﮑﺲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﮐﻤﯽ ﺩﺳﺖ ﭘﺎﭼﻪ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺭﺳﺎ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺟﻮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﺰﻟﻤﺎﻥ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ! ؟ ﭘﺴﺮﺟﻮﺍﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﻭﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﭼﻮﻥ "" ﻭﺍﯾﻔﺎﯼ "" ﺷﻤﺎ ﭘﺴﻮﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...!

داستان میدونی من کیم

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: 

«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟» 

کارمند تازه وارد گفت: «نه» 

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.» 

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه» 

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!!!

داستان مصاحبه برای استخدام

مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟ 

متقاضی : 499 عدد ! 

مصاحبه کننده : سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید. 

متقاضی : مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم - مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال - مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !! 

مصاحبه کننده : حالا چهار مرحله قرار دادن یک گوزن در یخچال را توضیح دهید ! 

متقاضی : مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم - مرحله دوم: فیلو از تو یخچال در میاریم - مرحله سوم: گوزنو میذاریم تو یخچال - مرحله چهارم: در یخچالو میبندیم !! 

مصاحبه کننده : شیر واسه تولدش مهمونی گرفته، همه حیوونا هستن جز یکی. اون کیه ؟

متقاضی : گوزنه که تو یخچاله !!

مصاحبه کننده : چگونه یک پیرزن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود ؟

متقاضی : خیلی راحت، چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر !!

مصاحبه کننده : سوال آخر. اون پیرزن کشته شد، چرا ؟ 

متقاضی : امممممممم، نمیدونم، غرق شد ؟ 

مصاحبه کننده : نه، اون یه دونه آجری که از هواپیما انداختی پائین خورد تو سرش مرد !!! شما مردود شدین، نفر بعدی لطفا :|

داستان مستضعف

اوایل ترم بود.صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه.

چون عجله داشتم بجای 5000 تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون.

سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از پسرای آس و خوشتیپ کلاس جلو نشسته!

یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد!

با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم:

کرایه ی آقارو هم حساب کنید!

پسره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که نه ...

اجازه بدین خودم حساب میکنم و این حرفا!

منم که عمرا این موقعیتو از دست نمیدادمو کوتاه نمی اومدم!

می گفتم به خدا اگه بزارم!تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده!

همه شم میدیدم نیشِ راننده بازه! خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم،

بعدش گفت : چطوره با این پونصدی کرایه ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟!

یهو انگار فلج شدم.آخه پول دیگه ای نداشتم!

الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت کشی تابلوُ که دیدم آقای خوشتیپ

کرایه ی جفتمونو حساب کرد!ولی از خنده داشت میترکید! :|

داشت گریه ام می گرفت که اس.ام.اس داد و گفت:

پیش میاد عزیزم ناراحت نباش! موافقی ناهارو با هم بخوریم؟! 

حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم! :(

خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم : باشه !!

این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم

ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو "مستضعف" سیو کرده ..!

داستان راننده اتوبوس

با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی. 

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟ 

گفت بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم! 

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!

داستان مرد و عقرب

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﻋﻘﺮﺑﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﺏ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯿﺰﻧﺪ،ﺍﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻋﻘﺮﺑ  ﺮﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺮﺏ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ .

 ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻋﻘﺮﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ،ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺮﺏ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ .

 ﺭﻫﮕﺬﺭﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﻋﻘﺮﺑﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯿﺪﻫﯽ؟

ﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺍﯾﻦ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﻋﻘﺮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﯿﺶ ﺑﺰﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯﻡ 

.

.

.

ﺭﻫﮕﺬﺭ ﮔﻔﺖ : ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ ﺗﺎ جونت درآد!

داستان کلک انیشتین

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت.

راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور

داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با

صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند.راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند

و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که

سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.

انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند،

کمی تردید داشت. به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب

درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش

گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از

میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

داستان پدربزرگ

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند، لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.

وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. 

بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند !! 

فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. 

به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد، میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند، او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد…

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. 

یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. 

او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. 

ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: 

فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟

داستان فراموشی

دو تا پیرمرد با هم قدم می‌زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.

پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز

 و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.»

پیرمرد دوم: «اِ… چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا… اسم رستوران چی بود؟»

پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید:

«ببین، یه حشره‌ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره،

 خشکش می‌کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه می‌دارن، اسمش چیه؟»

پیرمرد دوم: پروانه !؟؟ 

پیرمرد اول(با ذوق): آره آره !! بعد با فریاد رو به پیرزنها:

 پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود !!!؟؟

داستان علم بهتر است یا ثروت؟

حکیمی را گفتند : علم بهتر است یا ثروت ؟!

حکیم بی درنگ شمشیر از میان بیرون آورد و

مانند جومونگ مرید بخت برگشته را به سه پاره ی نامساوی تقسیم نمود و

گفت :سالهاست که هیچ خری بین دو راهی علم و ثروت گیر نمیکند !!!

مریدان در حالی که انگشت به دندان گرفته و لرزشی وجودشان را فرا گرفت گفتند یا شیخ ما را دلیلی عیان ساز تا جان فدا کنیم .

حکیم گفت :در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب می رفتیم ،

دوستم ترک تحصیل کرد من معلم مکتب شدم...

حالا او پورشه دارد ، من پوشه...

او اوراق مشارکت دارد، و من اوراق امتحانی...

او عینک آفتابی من عینک ته استکانی...

او بیمه زندگانی ، من بیمه خدمات درمانی ...

او سکه و ارز ، من سکته و قرض . . .

سخن حکیم چون بدین جا رسید مریدان نعره ای جانسوز برداشته و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتندی .